کد خبر: 1233063
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خانواده شهید حادثه تروریستی کرمان شهید محمد پورشیخعلی از شهدای فراجا
تا ساعت سه بعدازظهر از محمد بی‌خبر بودم تا اینکه خودش با من تماس گرفت و گفت یک انفجاری اتفاق افتاده است. من جلوی تلویزیون بودم. شبکه خبر را روشن کردم و در همین حین به محمد گفتم: «محمد جان تو را به خدا مراقب خودت باش!» بعد از او خداحافظی کردم. همینطور مشغول نگاه کردن به تلویزیون بودم که صدای انفجار دوم را شنیدم. خیلی سریع خبر انفجار دوم زیرنویس شبکه خبر شد. همه وجودم پر شد از نگرانی. با محمد تماس گرفتم، اما شماره او در دسترس نبود
 صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: دختر شهید فراجا محمد پورشیخعلی با همان شیرین‌زبانی‌های کودکانه‌اش «شعر پلیس مهربان» را برایم می‌خواند. او هنوز نتوانسته با شهادت پدرش کنار بیاید و خیلی بیقرار آمدن پدرش به خانه است؛ شب‌ها که ما می‌خوابیم، آقا پلیسه بیداره... او همیشه قاب عکس‌های پدر را درآغوش می‌کشد، آن‌ها را می‌بوسد و می‌گوید: من بابا را می‌خواهم و مادری که درمانده است و نمی‌داند چگونه به او بفهماند که دیگر پدرش به خانه باز نخواهد گشت. ۱۳ دی سال ۱۴۰۲ بعداز انفجار اول محمد با همسرش تماس می‌گیرد و خبر از انفجار تروریستی می‌دهد، همین که صحبت‌های‌شان تمام می‌شود، انفجار دوم اتفاق می‌افتد. تصویر و خبرش زیرنویس شبکه خبر می‌شود. تماس‌های آیدا رجب‌زاده با همسرش محمد برقرار نمی‌شود و همه این‌ها می‌شود بهانه‌ای برای نگرانی‌هایی که او را به بیمارستان شهید افضلی‌پور کرمان می‌کشاند و شهادت می‌شود عاقبت محمد پورشیخعلی. پنج ماهی از آن اتفاق تلخ می‌گذرد، اما هنوز برای آیدا رجب‌زاده روایت از همسر شهیدش سخت است، اما به رسم ارادت به سیره شهید و تبیین مسیر او همراهی‌مان می‌کند. هر کلام این روایت با اشک‌های جانسوزی همراه شد از یک روضه مجسم، با هم بخوانیم.

 همراهی با مردی که لباس نظامی بر تن داشت
برای ادای هر جمله بار‌ها اشک ریخت و دلمان را آسمانی کرد. آیدا رجب‌زاده بسیار بی‌قرار شهید خانه‌اش محمد پورشیخعلی است. می‌گوید هر روز که از شهادت او می‌گذرد، این غم سنگین‌تر و لحظات برایم سخت‌تر می‌گذرد. او می‌گوید: «محمد متولد ۲ دی ۱۳۶۶ بود که چند روز قبل از شهادتش، آخرین جشن تولدش را گرفتیم و او وارد ۳۶ سالگی شد. من و محمد نسبتی با هم نداشتیم. یک روز من و مادر برای مراسمی در منزل خاله‌ام دعوت بودیم. مادر آقامحمد که معلم بود و همکار خاله، در این مراسم حضور داشت. او مرا در این مراسم دید و بعد از آشنایی اولیه خانواده‌ها با یکدیگر به خواستگاری من آمد و بعد از صحبت‌هایی که با هم داشتیم، ازدواج کردیم. قسمت‌مان شد که همراه هم شویم. ما در ۲۰ خرداد ۱۳۹۴ عقد کردیم و ۲۶ دی همان سال زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.»
همسر شهید به یاد صحبت‌های روز‌های آشنایی‌اش با محمد می‌افتد و می‌گوید: «محمد در همان جلسات اولیه به من گفت شما قرار است با کسی ازدواج کنید که شغلش نظامی است! ساعات کاری‌اش مشخص نیست و کار سختی دارد. از آنجا که پدرم جانباز و بازنشسته نیروی انتظامی بود با شرایط زندگی افراد نظامی آشنا بودم. از نبودن‌هایش در جمع خانواده و مأموریت‌هایش بی‌اطلاع نبودم. از زمانی که با محمد ازدواج کردم همین رویه در زندگی ما هم بود به نظرم همه آن روز‌ها تمرینی بود برای زندگی با مردی که لباس نظامی به تن داشت.
محمد بیشتر مواقع در محل کارش حاضر بود و خیلی کم همدیگر را می‌دیدیم. کارش سختی‌های خودش را داشت و از زمانی هم که حاج‌قاسم به شهادت رسیدند، او بیشتر در محل کارش در حالت آماده‌باش بود همیشه هم می‌گفت آیدا جان! هر مرتبه که به مأموریت می‌رویم، نمی‌دانیم بازمی‌گردیم یا نه! همیشه در صحنه حاضر بود تا روز ۱۳ دی ۱۴۰۲. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که محمدم به این زودی به شهادت برسد. برایش زود بود.»

 دعا‌های خیری که پشت سرش بود... 
او این روز‌ها دلتنگ خلقیات همسرش محمد پورشیخعلی است؛ خلقیاتی که گاهی او را نگران می‌کرد. می‌گوید: «در یک جمله برایتان بگویم که محمد فوق‌العاده بود. مؤمن بود. اهل نماز، روزه و قرآن خواندن. دست و دلباز و به نیازمندان کمک می‌کرد. ماه محرم نذری می‌داد. هر جا و هر کسی را می‌دید که نیاز به کمک دارد، هر طور بود کارش را انجام می‌داد و هر کاری از دستش برمی‌آمد، دریغ نمی‌کرد. چند ماه قبل از شهادتش آمد محل کارم تا با هم به خانه برگردیم، وقتی پایین آمدم، دیدم او کنار یک دستگاه خودپرداز ایستاده است و در حال گرفتن پول است. یک خانم و آقای بلوچ هم کنار دستگاه ایستاده بودند. من داخل ماشین نشستم، محمد مقداری پول به آن‌ها داد و آمد. گفتم محمدجان چی شده؟ گفت بیمار بودند و پول برگشت به شهرشان را نداشتند. خیلی این دو بزرگوار برای محمد دعا کردند. 
نذری‌های ماه‌محرم محمد قطع نمی‌شد. هر سال ماه‌محرم نذری می‌دادیم. سال گذشته همراه با پدرم نذری‌ها را آماده کردیم و آن‌ها را به دست نیازمندان رساندیم. پدر می‌گفت دعا‌های آن خانم برای عاقبت بخیری محمد چنان از ته دل بر می‌آمد که هرگز آن را از یاد نمی‌برم. خدا همه آن دعا‌ها را در حق محمد اجابت کرد و او چنین با شهادت عاقبت بخیر شد. شهادتی که در مسیر شهید سلیمانی برایش رقم خورد.»

 از خوب بودن‌هایش می‌ترسیدم!
 همسر شهید در ادامه می‌گوید: «محمد احترام زیادی برای بزرگ‌تر‌ها قائل بود. بیش از حد احترام‌شان را داشت. حالا بعد از شهادت محمد پدر و مادرم بی‌تابی می‌کنند و می‌گویند محمد داماد ما نبود او پسر خانواده ما بود. هر روز برای سلامتی من و بچه‌ام زیارت عاشورا می‌خواند. همه این خوبی‌هایش بعد از شهادت، دل همه دوستدارانش را سوزاند. همکارانش از حس مسئولیت‌پذیری او در کار و مأموریت‌هایی که به او محول می‌شد برای ما خاطرات زیادی را روایت کرده‌اند. 
محمد خیلی خوب بود، آنقدر که این خوبی‌ها من را می‌ترساند. من می‌ترسیدم و به محمد می‌گفتم وقتی این کار‌ها را می‌کنی، من را می‌ترسانی. محمد من از خوبی زیاد تو می‌ترسم. من از رفتار او متوجه شده بودم که شهادت نصیب او خواهد شد، اما اصلاً انتظارش را نداشتم که خیلی زودتر از تصورم این اتفاق برای او بیفتد. همش به خدا می‌گویم که کاش یک کمی دیرتر به شهادت می‌رسید! آری! همین خوبی‌هایی که مرا همیشه می‌ترساند، او را لایق شهادت کرد.»

 تنها یادگاری که از او برایم ماند... 
همسر شهید از تنها یادگار شهید هم برای ما می‌گوید: «من و محمد ۹ سال در کنار هم عاشقانه زندگی کردیم. زندگی که همه‌اش مهر و خوبی بود، اما او با شهادتش من و دختر چهار ساله‌اش را تنها گذاشت. محمد خیلی دخترش را دوست داشت. او با من و دخترم خیلی مهربان بود. وقتی از محل کار با همه خستگی‌اش به خانه برمی‌گشت فضای خانه را تغییر می‌داد. همه خانه پر می‌شد از جنب‌و‌جوش و شلوغی محمد. با همه خستگی با دخترمان دو ساعت تمام بازی می‌کرد. می‌خواست نبودن‌هایش را به هر طریقی که بود جبران کند. بعد از بازی غذایش را می‌خورد و بعد می‌رفت برای استراحت، چون فردا باید صبح زود در محل کارش حاضر می‌شد.»
 زمزمه شهادتش را شنیدم... 
به ۱۳ دی ۱۴۰۲ می‌رسیم، روزی که به گفته همسر شهید هیچ‌گاه از یاد و خاطره او پاک نخواهد شد، لحظاتی که روایت از آن هم برایش سخت است. همسر شهید می‌گوید: «۱۳ دی ۱۴۰۲ ساعت شش صبح دخترم را به خانه مادر رساندیم و هر دو به محل کار رفتیم. محمد حدود ساعت ۱۱ با من تماس گرفت و کمی با هم صحبت کردیم. تا ساعت سه بعدازظهر از محمد بی‌خبر بودم تا اینکه خودش با من تماس گرفت و گفت یک انفجاری اتفاق افتاده است. من جلوی تلویزیون بودم. شبکه خبر را تماشا می‌کردم و در همین حین به محمد گفتم محمدجان تو را به خدا مراقب خودت باش. بعد از او خداحافظی کردم. 
همینطور مشغول نگاه‌کردن به تلویزیون بودم که صدای انفجار دوم را شنیدم. خیلی سریع خبر انفجار دوم زیرنویس شبکه خبر شد. همه وجودم پر شد از نگرانی. با محمد تماس گرفتم، اما شماره او در دسترس نبود. چند بار شماره او را گرفتم. محمد دو شماره همراه داشت، اما هر دو خط در دسترس نبود. می‌خواستم هر طور که است، صدای او را بشنوم تا خیالم آسوده شود. مادرم که متوجه حال من شد گفت آیداجان! چرا اینطور می‌کنی؟! گفتم مادر هر چه شماره محمد را می‌گیرم جواب نمی‌دهد. 
در ادامه با پدر محمد تماس گرفتم و گفتم حاج‌آقا شما از محمد خبر دارید؟ من هر چه شماره محمد را می‌گیرم نمی‌توانم با او صحبت کنم و شماره‌هایش در دسترس نیست! پدر محمد گفت حالش خوب است. آنجا آنتن نمی‌دهد. نگران نباش! صحبت پدرش کمی به من آرامش داد، اما تلویزیون را نگاه کردم. دیدم همه در حال صحبت با گوشی‌های‌شان هستند. با خودم گفتم همه می‌توانند صحبت کنند، پس چرا گوشی محمد آنتن نمی‌دهد؟!
آنقدر بی‌قراری کردم که پدر محمد به خانه ما آمد. خیلی بی‌تاب بودم برای همین همراه با پدرم و پدر محمد برای پیگیری از وضعیتش راهی بیمارستان افضلی‌پور شدیم. در بیمارستان فقط دنبال این بودم که بتوانم محمد را ببینم و با او صحبت کنم. زمان ورود به بیمارستان ماشین‌های یگان امداد فراجا را دیدم. خودم را پیش همکاران محمد رساندم و به آن‌ها گفتم شما از محمد خبر دارید؟! هرچه تماس می‌گیرم، نمی‌توانم با او صحبت کنم. همانطور که داشتم با همکار محمد صحبت می‌کردم با اینکه می‌دانستم آن‌ها قطعاً از حال محمد خبر دارند و از من کتمان می‌کنند، یکی از همکاران محمد پدر را به کناری کشید و به او گفت به همسرش نگویید، اما دامادتان شهید شده است. من زمزمه شهادت محمد را شنیدم و متوجه شدم که اتفاقی برای محمد افتاده است. شروع کردم به فریاد زدن تا بتوانم محمد را ببینم. صدایش می‌کردم و می‌گفتم محمدجان کجایی؟! نهایتاً خبر شهادتش را به ما دادند. شهادتی که باورش نمی‌کردم. 
۱۰ روز پیش از شهادت محمد خدا می‌خواست من را برای این مصیبت آماده کند، اما من از همه جا بی‌خبر بودم. ۱۰ روز قبل از شهادت محمد حالم خیلی بد شد. نمی‌دانم حال روحی‌ام چرا به یک‌باره بهم ریخت. می‌گفتم خدایا من چرا اینطور شده‌ام؟ چه شده است؟! به محمد می‌گفتم نمی‌دانم که حالم چرا آنقدر خراب است. او گفت آیدا مشکلی نداری؟! گفتم نمی‌دانم ۱۰ روز است که حالم بد است. حالم بد بود تا وقتی که محمد شهید شد. شاید آن حال و اوضاع روحی من عنایتی بود از طرف خدا که من را برای تحمل یک غم بزرگ آماده کند.»

 به یک‌باره همه زندگی‌ات را از دست می‌دهی...
او از روز وداع هم می‌گوید از روزی که باید برای همیشه از همسرش خداحافظی می‌کرد. می‌گوید: «روز خاکسپاری محمدم را دیدم. سخت‌ترین و تلخ‌ترین لحظات زندگی من همان لحظاتی بود که با پیکر محمد روبه‌رو شدم. خیلی سخت است برای لحظه‌ای می‌بینی همه زندگی‌ات را از دست می‌دهی. لحظه آخری که برای آخرین بار صورت محمد را لمس کردم، آخرین لحظه‌ای که دیدمش همه این‌ها برایم سخت گذشت. محمد را بعد از تشییع باشکوه در گلزار شهدای کرمان به خاک سپردیم تا چشم کار می‌کرد پیکر شهدا بود که در کنار هم آرمیده بودند. تمام لباس‌هایم غرق خاک بود و پا برهنه به این طرف و آن طرف می‌رفتم و گریه می‌کردم و می‌گفتم محمد من چطور می‌توانم؟! مگر من طاقت دوری‌ات را دارم! خیلی زود رفتی خیلی زود. هر چه می‌گذرد داغ محمد برایم تازه‌تر می‌شود. چون بهترین و عزیز‌ترین فرد زندگی‌ام را از دست داده بودم و قرار نبود دیگر ببینمش. خیلی دوستش داشتم. نمی‌توانم فراموشش کنم، خیلی برایم عزیز بود. 
بار‌ها به خوابم آمده و همه نگرانی‌اش من و دخترش هستیم. هر بار به مشکلی برمی‌خورم او به خوابم می‌آید و می‌گوید: آیدا من برای شما ناراحت هستم. یک ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم، محمد گفت من خیلی دوستت دارم، خیلی زیاد. من خیالم از جانب تو راحت است، آنقدر که می‌توانم با خیال راحت بروم. خیالم راحت است که از عهده زندگی و بچه برمی‌آیی، می‌دانم می‌توانی زندگی بعد از من را مدیریت کنی. آن روز نمی‌دانستم که چرا این حرف‌ها را به من می‌زند، اما حالا به خوبی متوجه منظور محمد می‌شوم. می‌دانم که بهترین برای محمد شهادت بود، که الحمد‌لله برایش اتفاق افتاد. همه خوبی‌هایش این روز‌ها من را دلتنگ خود می‌کند، اما تنها دلخوشی من و آنچه باعث تسلی خاطر من می‌شود همین شهادت اوست.»
 خوب که شهید شد و نمرد! 
وقتی با خود فکر می‌کنم ک محمد به بهترین رسیده است، خوشحالم. می‌گویم: «خب محمدجان جایت خوب است. الان دیگر بدو بدو نمی‌کنی و می‌توانی کمی آرام باشی. پشت هم مأموریت نمی‌روی و....
محمدجان من! حالا دیگر نگران این نیستم که بگویند محمد پورشیخعلی فوت کرده، حالا می‌گویند محمد شهید شده، یعنی آنقدر خوب بودی، آنقدر درست زندگی کردی، آنقدر دستگیر محرومان بودی که خدا تو را شهید کرد. هیچ وقت این جمله مادر محمد را از یاد نمی‌برم. می‌گفت هر کسی که مادر و پدر شهید نمی‌شود! هر کسی که همسر شهید نمی‌شود. همه این‌ها لطف خداوند و لیاقتی است که او به ما عنایت کرده. باید قدردان خدا باشیم و به تکلیفی که در این مسیر داریم فکر کنیم.» 
محمد همان روز ۱۳ دی ماه مصادف با ولادت حضرت‌زهرا (س) با مادرش تماس گرفته بود و بعد از حال و احوالپرسی از مادر، روز مادر را به او تبریک گفته بود. مادر محمد می‌گفت: ساعت ۹:۳۰ صبح بود که با من تماس گرفت. گفت مادر چه می‌کنی، بعد گفت من در مأموریتم خواستم روز مادر را به تو تبریک بگویم. بعد هم خداحافظی کرد. شهادت محمد بهترین هدیه‌ای بود که خدا به من داد. به وجود چنین فرزندی افتخار می‌کنم. امیدوارم بتوانیم راه شهدای عزیزمان را ادامه بدهیم و شرمنده‌شان نشویم.»

 از او می‌خواهم که ما را دعا کند
برای آیدا رجب‌زاده این فراق سخت است، او شاید خیلی دیر و سخت بتواند با این غم کنار بیاید، اما صلابت زنان شهدا همچنان مثال‌زدنی است. او می‌گوید: «خوشحالم که لایق شد تا در کاروان امام حسین (ع) راه پیدا کند. محمد من از تعلقات دنیایی‌اش گذشت. برای او هم سخت بود، اما گذشت و حالا وظیفه من به عنوان همسر شهید سنگین‌تر شده است. او کنار ماست. می‌دانم که هست. هر کسی که تصور کند شهدا رفته‌اند و نیستند در اشتباه محض است. از او می‌خواهم که ما را دعا کند. می‌خواهم که برای همیشه کنارم بماند تا زندگی‌ام بگذرد تا دخترش را همانطوری که می‌خواهد تربیت کنم و امیدوارم شرمنده محمد نشوم. می‌خواهم باعث افتخارش بشوم. امید که مادر خوبی برای زهرا و همسر خوبی برای محمد بمانم....»

 شعر پلیس مهربان
انتهای مصاحبه‌مان که می‌رسد دختر شهید که حالا چهار سال و پنج ماه دارد، گوشی را از مادر می‌گیرد. به گفته مادر او هنوز نتوانسته با شهادت پدرش کنار بیاید و خیلی بی‌قرار آمدن پدرش به خانه است. از دختر شهید می‌خواهم که برایم شعر بخواند و او با همان شیرین زبانی‌های کودکانه‌اش «شعر پلیس مهربان» را می‌خواند. 
دختر شهید می‌گوید: «شب‌ها که ما می‌خوابیم، آقا پلیسه بیداره 
ما خواب خوش می‌بینیم او در حال شکاره و...»
بعد با ما خدا حافظی می‌کند و می‌رود و باز هم مادر می‌ماند و بغض‌هایی که مکالمه‌مان را طولانی می‌کند. می‌گوید: «دخترم را با خودم به گلزار شهدا می‌برم تا با دیدن مزار پدرش کمتر بهانه او را بگیرد. یک روز دخترم کتاب داستانش را باز کرد و با زبان کودکانه شروع کرد به خواندن داستانی که خودش در ذهنش آن را نوشته بود. او روایت زندگی ما را می‌خواند و می‌گفت یکی بود یکی نبود. یک مادری بود و یک بابایی و یک دختری. بعد داستانش را همین جا تمام کرد و کتاب قصه را محکم بست و گفت حالا دیگر بابا نیست! بعد از شهادت محمد همیشه قاب عکس‌های پدر را در آغوش می‌کشد، آن‌ها را می‌بوسد. من وقتی دیدم اینطور رفتار می‌کند، همه عکس‌های محمد را از خانه جمع کردم، اما دخترم با گریه می‌گفت: «چرا عکس‌های بابا رو بردی؟ من بابایم را می‌خواهم.» دخترم هنوز هم نمی‌تواند شهادت پدر را باور کند. او می‌گوید: «مادر! من بابا را می‌خواهم. من نمی‌دانم باید چگونه به او بفهمانم که دیگر پدرش به خانه باز نمی‌گردد....»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار